داستان اربعین!
برخی اوقات آن قدر خسته می شوی که دوست داری نه برای چند ساعت که برای چند لحظه فرصتی بیابی و دمی بیاسایی! اما مگر سیل این جمعیت مشتاق به تو اجازه می دهد که لختی به خود فکر کنی و آن چه در ذهنت می گذرد را عملی نمایی. تا چشم کار می کند، بیرق است و سیاه پوشانی که به عشق حضرتش سیل آسا در پایانه مرزی خرمشهر در انتظار صدور مجوز خروج ظاهری اند لکن من خوب می دانم که از مدت ها قبل، اجازه خروج ایشان به سوی بهشتِ مثال زدنی حضرت حسین(ع) صادر شده است و همه ی این همهمه، بهانه ای است برای فزونی اشتیاق که دل باید بسوزد(!) که کارها بکند! در مورد این لحظه ها نگاشتن، کار سهلی نیست چرا که این آنات را باید دید نه اینکه نوشت.
شاید برای کسانی که تجربه حضور در سیل خروشان جمعیت مشتاق زیارت اربعین را داشته اند، سخت باشد درک این همه زیبایی در یک مکان و در یک زمان! این جا که ما هستیم، باید بگویم حوادثی رخ می دهد که هیچگاه در فضای ذهن یک امدادگر مثل من(!) نمی گنجد. اینجا می توان خوشحالی بی نهایت یک پیرزن را دید آن جا که تمام هستیاش را که چند دانه خرماست، روی یک سینی گذاشته و خود را با ویلچر به میعادگاه پیادهروی اربعین رسانده است و با تمام ظرفیت الفاظ به زائرین اربعین التماس میکند که از خرمای او بردارند و میل کنند؛ و زمانی که زائری دست دراز میکند و دانهای از خرمای نه چندان تازه او بر میدارد، از عمق وجود خوشحال میشود و میبینی که زیر لب میگوید «الحمدلله» و با گوشه چادر اشکش را پاک میکند.
در گوشه ای یکی را می بینی که با دو پای معلول آمده و می خواهد به حالت نشسته و با دو دست به سوی آستان حضرت دوست رود و تو خوب می دانی که این کار محال است مگر با نیروی محرکه محبت حسین(ع) که هر جنبنده ای را تا مرز جنون از سکون می گریزاند و به هستی می اندازد...
این روزها، روزهای سختی برای امدادگران، جوانان و داوطلبان است. همه زائرین را می بینی که در تدارک رفتن به زیارت امام حسین(ع) و کربلا هستند و تو نمی توانی بروی. این لحظات جانکاه است. حتی اشک هم پاسخگوی نیاز تو به درگاه بی نیاز نیست. زائر برای زود رسیدن به معشوق اشک می ریزد و تو برای نرسیدن و نرفتن... این هنگام، روز و شب برای امدادگر معنا ندارد. برای او همیشه روز است که خدمت کند به زائر بین الحرمین! زیر پای زائر را آب و جارو می کند، به او غذا می دهد، وسایل رفاهی اش را فراهم می کند و دست آخر هم می رود و از او سؤال می کند: کم و کسری نداری؟! حتی خود زائر هم می ماند با این همه خدمتِ بی چشمداشت چه کند و چگونه جواب دهد. یک دعا می ماند و یک یاد...
سال گذشته در یکی از شب ها که باد و باران شدیدی باریدن گرفت، به یکباره تمامی اردوگاه اسکان زائرین نابود شد. آنجا نبودی واگرنه می دیدی که بچه ها با لباس امدادی زیر آن باران تند و تیز چگونه به جمع آوری لاشه های چادر مشغولند. یکی از آن ها اشک می ریخت و می گفت: فقط برای حسین است و بس!
در اردوگاه اسکان اضطراری زائرین اربعین به کرات می توانی برق شادی را در چشمان به اشک حلقه زده امدادی ها مشاهده کنی. نه فقط به هنگام برپایی چادر که این لحظات، دائم اند در این فضای مملو از عطر سیب(!). هرچه کنی، پیوند می خورد به دریای بی کران حسین، حتی برای دادن آب به زائرین؛ احساس میکنی که امدادگر هلال احمری، تمام ظرفیت احساسش را در این لیوان آب به زائر امام شهید، هدیه میکند. امدادگر پس از آن وقتی می شنود که زائر می گوید «لبیک یا حسین»، خود نیز لبیک گویان به استقبال زوار دیگر می رود و این معجزه عشق است که این بار در آستانه اربعین، سرخ رنگِ هلال احمر را به خون سرخ شهیدان عاشورا پیوند می زند.
و امدادگران را می بینی که تسلیم هیچ نمی شوند جز عشق و ارادت که خستگی و شکستگی در ایشان راه ندارد و هرچه هست، لعل لب مدام است که این سرخ پوشان سپیدسرشت را سیراب کرده است.
البته بچه های امدادگر هرجا که باشند و هدف، بشردوستی باشد، همین گونه عمل می کنند و داستان اربعین، نکته قوت خدمت است واگرنه امدادگران ثابت کرده اند که در هر شرایطی آماده به کار هستند و در حوادث ملی و حتی بین المللی توان خود را به جهانیان نشان داده اند.
- ۹۲/۱۰/۰۵
امسال قسمت ما نبود که در کنار امدادگران باشیم و چند خطی از این فضا بنگاریم...
ولی بسیار زیبا نگاشتید، قلمتان مستدام باد.