داستان یک سفر...
اشاره: داستان از آنجا آغاز شد که شنیدیم یک زن تنها بدون سرپناه، مدت هاست در دل کوه زندگی می کند! این بود که با خود قرار گذاشتیم که با طی نمودن مسیر صعب العبور و پر پیچ و خم منطقه آرپناه ـ از توابع شهرستان لالی در خوزستان ـ از نزدیک وضعیت او را رصد کرده بلکه بتوانیم چاره ای اندیشیده و قدمی برای رضای خدا برداریم. این گونه بود که قصه سفر ما شروع شد:
o
یکی بود یکی نبود غیر
از خدا هیچ کس نبود. همان خدایی که کس بی کسانش می خوانند. پیرزنی تنها در دل کوه
ها زندگی می کرد. خودش می گفت: "دست روزگار به اینجایش کشانده است". نه
همسری داشت، نه فرزندی و نه قوم و خویشی. نه سرپناهی و نه جهیزیه ی سنگینی! از
کولر و بخاری و سماور و آینه شمعدان! هم خبری نبود. او بود و صخره های سنگی و کوه
واره های سر به فلک کشیده و دلِ سخت روزگاران که صورت به صورتش گذاشته بود و چین و
چروک های رنگینی که نشان از محنت و بیچارگی داشت.
... می گفت: مدت هاست
که با هیچ آدمی سخن نگفته است و به قول امروزی ها، دلش لک زده برای گفتن و شنیدن،
گریستن و نگریستن. از دست روزگار غدار گله نمی کرد؛ شکرگزار حضرت دوست بود که هرچه
بر سر ما می رود ارادت اوست!
- ۰ نظر
- ۱۲ بهمن ۹۱ ، ۲۳:۲۱