بیچاره دل!
آیا می شود دل را عوض کرد؟
گاهی دلم برای دلم می سوزد!
بیچاره دل که هیچ ندید از گذار
عمر...
- ۱ نظر
- ۱۳ دی ۹۲ ، ۱۷:۴۲
آیا می شود دل را عوض کرد؟
گاهی دلم برای دلم می سوزد!
بیچاره دل که هیچ ندید از گذار
عمر...
اشاره: خرمشهر نمادی از مقاومت است که همه ایرانیان بدان می بالند. خرمشهر شهری است به وسعت تمام ایران و برابر تمامی ارزشهایی که شهیدان برای پایداری آن خون پاک خویش را نثار کردند. در روز آزادی خرمشهر، بهروز مرادی شهید سرافراز این شهر بر روی تابلوی ورودی آن چنین نوشت: به خرمشهر خوش آمدید جمعیت 36 میلیون نفر، یعنی خرمشهر تمام ایران است و کربلای خونرنگ این مرز و بوم میباشد و در آغوش خود پنجاه هزار نخل سرجدا دارد که هر کدام نشانه رحمتی هستند بر این دیار. در این شهر خونین، در هر کوی و برزن آن، آلالهای سرخ پرپر گردیده است تا شهر برای بار دیگر رنگ سبز خرمی به خود گیرد، نماد ایثار و مقاومت را میتوان در این ناحیه نظارهگر بود، نخلهای آن مأذنههای بلند تاریخ استواری، پایداری و شجاعت این سرزمیناند که اگر به سخن درآیند، از فداکاری دلیر مردانی به خون خفته حکایت میکنند و آن روزهای پرالتهاب را ترسیم خواهند نمود. هنوز هم بچه های خرمشهر در تکاپوی خدمت به مردم اند و این بار در طرحی با عنوان "همنوا با زائرین نینوا" یا همان "خادمین حرم مهرورزی" مشغول خدمت به زائرین اربعین حسینی اند. با این بهانه به گفتگوی شهرام فاضلی رییس جمعیت هلال احمر خرمشهر نشسته ایم.
بیا!
تضمین می کنم خوشت بیاید...
در زمین ما، همه چیز عجیب و غریب است...
و تو که به دنبال چیزهای غیر عادی می گردی، می
پسندی!
بیا!
یک نفر به من می گفت:
چرا راهت را کج کردی و رفتی؟!
و دریغ من این بود که راه او کج
شده بود
و من متهم شده بودم به ناراستی!!!
برخی اوقات آن قدر خسته می شوی که دوست داری نه برای چند ساعت که برای چند لحظه فرصتی بیابی و دمی بیاسایی! اما مگر سیل این جمعیت مشتاق به تو اجازه می دهد که لختی به خود فکر کنی و آن چه در ذهنت می گذرد را عملی نمایی. تا چشم کار می کند، بیرق است و سیاه پوشانی که به عشق حضرتش سیل آسا در پایانه مرزی خرمشهر در انتظار صدور مجوز خروج ظاهری اند لکن من خوب می دانم که از مدت ها قبل، اجازه خروج ایشان به سوی بهشتِ مثال زدنی حضرت حسین(ع) صادر شده است و همه ی این همهمه، بهانه ای است برای فزونی اشتیاق که دل باید بسوزد(!) که کارها بکند! در مورد این لحظه ها نگاشتن، کار سهلی نیست چرا که این آنات را باید دید نه اینکه نوشت.
دلم برای چیزی تنگ است...
اما نمی دانم چه!
به گمانم نمی شناسمش!
دلم را می گویم...
انگار به بیراهه رفته باز هم؛
به هر حال
برایش کاری نمی کنم!
می دانی؟
این دل هم شده داستانی برای ما
نمی شود به او گفت:
بالای چشمت، ابروست!
سریع به قبای بلندش(!) بر می خورد...
مانده ام با او چه کنم!؟