حوالی هلال

گاهنامه انتقادی با محور فعالیت های جمعیت هلال احمر

حوالی هلال

گاهنامه انتقادی با محور فعالیت های جمعیت هلال احمر

حوالی هلال

به احترام همه آنانی که بشردوستی سرلوحه زندگیشان بوده است و تمامی هست و نیست خویش را برای این آرمان بزرگ بشری تقدیم نموده و می نمایند. آنان که امدادگری را فراتر از زمان و مکان دریافته اند و در این راه ملامت هیچ ملامت کننده ای، ذره ای تردید و کوچکترین خللی بر عزم استوارشان وارد نمی سازد؛ چون باورشان، با بشردوستی بارور شده است.

طبقه بندی موضوعی

داستان یک سفر...

مجتبی طحان | پنجشنبه, ۱۲ بهمن ۱۳۹۱، ۱۱:۲۱ ب.ظ

اشاره: داستان از آنجا آغاز شد که شنیدیم یک زن تنها بدون سرپناه، مدت هاست در دل کوه زندگی می کند! این بود که با خود قرار گذاشتیم که با طی نمودن مسیر صعب العبور و پر پیچ و خم منطقه آرپناه ـ از توابع شهرستان لالی در خوزستان ـ از نزدیک وضعیت او را رصد کرده بلکه بتوانیم چاره ای اندیشیده و قدمی برای رضای خدا برداریم. این گونه بود که قصه سفر ما شروع شد:

o

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود. همان خدایی که کس بی کسانش می خوانند. پیرزنی تنها در دل کوه ها زندگی می کرد. خودش می گفت: "دست روزگار به اینجایش کشانده است". نه همسری داشت، نه فرزندی و نه قوم و خویشی. نه سرپناهی و نه جهیزیه ی سنگینی! از کولر و بخاری و سماور و آینه شمعدان! هم خبری نبود. او بود و صخره های سنگی و کوه واره های سر به فلک کشیده و دلِ سخت روزگاران که صورت به صورتش گذاشته بود و چین و چروک های رنگینی که نشان از محنت و بیچارگی داشت.
... می گفت: مدت هاست که با هیچ آدمی سخن نگفته است و به قول امروزی ها، دلش لک زده برای گفتن و شنیدن، گریستن و نگریستن. از دست روزگار غدار گله نمی کرد؛ شکرگزار حضرت دوست بود که هرچه بر سر ما می رود ارادت اوست!

o 

نگاه بهت آلود و سنگین بچه های ما به روزگار دیدنی بود. شرم از وجود مهربانشان سایه ای سیاه انداخته بود روی چهره ی غمگینشان و گاه گاهی هم نمی اشک را مهمان چشمهایشان می کرد. کار دنیا عوض شده بود: شده بودند سنگ صبور پیرزن تنها. گویی مثل یک یار بهتر ازجان به درد دلهایش گوشِ جان سپرده اند.
یکی از بچه های امدادگر مسیری طولانی را برگشت تا با رییس جمعیت تماس بگیرد و داستان پیرزن را بگوید. می خواستیم که برای مادر پیرمان سرپناهی بسازیم و برخی اوقات میهمان دردهای دلش باشیم. می خواستیم آب سرد زندگیش را گرمایی ببخشیم و دست های زجردیده اش را مرهمی باشیم. و مگر امدادگری، فقط نجات در جاده و زیر آوار است؟!
بچه ها که آمدند، دیگر باران نمی آمد! هوا سرد بود ولی غذای پیرزن گرم! شروع کردیم به کار. از تصحیح زمین گرفته تا بنایی... بیل و کلنگ به دست، سختی زمین را به نرمی زندگی رساندیم! سرپناهی ساختیم با زیربنای محبت و با نشان سرخ جمعیت. چند تکه لباس و وسایل ساده و ابتدایی یک زندگی. و به قول ما هلال احمری ها، کمی هم جیره خشک غذایی! وسعمان همین قدر بود ولی اشک خشکیده مادر را به رود جوشان لبخندش بدل ساخت و همه ما به چشم دل دیدیم که یخ های زمستان نومیدی به جاریِ آب های بهاری، خروشان گشت.

o

این بار جای نرم، چای گرم و لبخند از سرِ رضایت پیرزن بود که دل ما را نشانه گرفت. با هم قرار گذاشتیم که سیر آفاق و انفس کنیم و در خدمت مردم روزگارمان ـ از این دست ـ  بکوشیم و بدانیم که: بنی آدم اعضای یک پیکرند...


 

  • مجتبی طحان

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی