حوالی هلال

گاهنامه انتقادی با محور فعالیت های جمعیت هلال احمر

حوالی هلال

گاهنامه انتقادی با محور فعالیت های جمعیت هلال احمر

حوالی هلال

به احترام همه آنانی که بشردوستی سرلوحه زندگیشان بوده است و تمامی هست و نیست خویش را برای این آرمان بزرگ بشری تقدیم نموده و می نمایند. آنان که امدادگری را فراتر از زمان و مکان دریافته اند و در این راه ملامت هیچ ملامت کننده ای، ذره ای تردید و کوچکترین خللی بر عزم استوارشان وارد نمی سازد؛ چون باورشان، با بشردوستی بارور شده است.

طبقه بندی موضوعی

سنگ خدا!

مجتبی طحان | پنجشنبه, ۲۶ بهمن ۱۳۹۱، ۱۱:۳۵ ب.ظ

ماه رمضان بود و هوا به شدت گرم. روزهای گرم تابستان و هوای آبادان و ماه رمضان! آماده شده بودم تا آن روز هم مثل روزهای دیگر همراه با داوطلبان دیگر، برای شرکت در طرح همای رحمت و توزیع بسته های حمایتی به یکی از روستاهای محروم اطراف آبادان عزیمت کرده و یک بار دیگر افتخار خدمت به نیازمندان روزه دار را نصیب خود نمایم. دو سه ساعتی گذشت ولی از خودروی جمعیت خبری نشد. پس از مدتی هم معلوم شد که با توجه به تعدد برنامه ها، آن روز خودرو در اختیار ما نخواهد بود. چون نیت من، خدمت رسانی به مردم بود، آمادگی خود را جهت در اختیار نهادن خودروی شخصی ام اعلام کرده و با همراهی مسؤول داوطلبان و تعدادی از اعضاء، به سرعت به سوی روستای مورد نظر به راه افتادیم.

... بسته های حمایتی توزیع شد و با توجه به زمان شروع پروژه، برنامه به درازا کشیده و تا نزدیک اذان مغرب و افطار به طول انجامید. روزه بودیم و بسیار تشنه؛ هوا هم به شدت گرم و شرجی! در همان حال که خواب هم بر چشم هایم چیره شده بود، نشستم پشت فرمان و به سمت شهر حرکت کردیم.
پلک ها سنگینی می کرد و تشنگی امانم را بریده بود. در یک لحظه در میان خواب و بیداری سنگ بزرگی را دیدم که در نزدیکی ما قرار داشت و تا به خود آمدم، نمی دانم چگونه خودرو را از آن رهانیدم و چند متر بعد از آن ترمز کردم.
با سلام و صلوات از خودرو پیاده شدیم. از دیدن آن سنگ و چاله ی کنار آن، شوکه شده بودیم و نای حرف زدن نداشتیم. اهالی محل از دیدن این منظره تعجب کرده بودند و مبهوتانه ما را می نگریستند. از چشم های گرد و متعجب آن ها سؤالی گنگ برای ما پیش آمده بود. جریان را پرسیدم...
... می گفتند تا کنون این چاله جان خیلی ها را گرفته و تعجب ما از وجود این سنگ است که تا امروز اینجا نبده و به یکباره جلوی شما سبز شده است! شما که هستید و کارتان چیست؟! اگر این سنگ نبود، وضعیت شما الان معلوم بود!
اشک از چشمان ما می آمد و سپاسگزار ایزد منان بودیم. درون ما غوغایی بود که توصیف شدنی نیست. با خود گفتم کاری که برای رضای خدا باشد، هیچ وقت شکست خوردنی نخواهد بود و خدا به هنگام نیاز، حتی با یک سنگ به کمک ما می آید.

خاطره از حاج ابراهیم عطشانی داوطلب پیشکسوت آبادان
  • مجتبی طحان

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی