حوالی هلال

گاهنامه انتقادی با محور فعالیت های جمعیت هلال احمر

حوالی هلال

گاهنامه انتقادی با محور فعالیت های جمعیت هلال احمر

حوالی هلال

به احترام همه آنانی که بشردوستی سرلوحه زندگیشان بوده است و تمامی هست و نیست خویش را برای این آرمان بزرگ بشری تقدیم نموده و می نمایند. آنان که امدادگری را فراتر از زمان و مکان دریافته اند و در این راه ملامت هیچ ملامت کننده ای، ذره ای تردید و کوچکترین خللی بر عزم استوارشان وارد نمی سازد؛ چون باورشان، با بشردوستی بارور شده است.

طبقه بندی موضوعی

خاطره سنگین یک تجربه مشترک

مجتبی طحان | يكشنبه, ۲۰ دی ۱۳۹۴، ۱۰:۱۱ ب.ظ

این سه امدادگر از 12 سال پیش می گویند/ حادثه دلخراش و غم انگیز بم در گفته های حاضران در آن حادثه
 
1
از وقتی او را می شناسم، همیشه با نام دکتر سعیدی صدایش کرده اند ولی تحصیلاتش هیچگاه طبابت نبوده است. چهره مهربان و خندان، از او شخصیتی دوست داشتنی ساخته است. او را که می بینی، ناخودآگاه لبانت به خنده باز می شود. یکی از علاقمندی هایش، بازگویی تجربیات تلخ و شیرین سال ها امدادگریش است. دکتر بودنش برمی گردد به 8 سال فعالیتش در قطار انتقال مجروحین در زمان جنگ تحمیلی و به قول دوستانش، این نامی است که شهداء و مجروحین آن سال های بی بدیل، به پاس تلاش ها و زحمات خالصانه اش، بر او گذاشته اند. هرجا نیاز باشد، محمدرضا سعیدی هم آن جاست! متولد 1344 در اهواز است و به گفته خودش از سال 1359 به عنوان یک عضو کوچک مشغول خدمت شده است.
سعیدی از چگونگی ورودش به جمعیت این گونه می گوید: سال 59، هم مصادف بود با آغاز جنگ تحمیلی و هم دوران دبیرستان ما. آن سال ها جمعیت هلال احمر استان نیاز به امدادگر داشت و چون در خوزستان بیش از همه ی مناطق مرزی، وضعیت جنگی حاکم بود و البته با شناختی که توسط برخی از دوستان مانند آقای حمید مجدمی و دیگران برای من و بقیه هم دوره ای هایم ایجاد کرده بودند، به عنوان امدادگر وارد جمعیت شدیم. در ابتدای ورود، دوره های کمک های اولیه و امداد عمومی را گذرانده و با توجه به احساس مسؤولیتی که آن موقع وجود داشت، مشغول خدمت به خلق خدا شدیم. البته مهمترین انگیزه من بر می گردد به قبل از انقلاب و آن زمانی که نام جمعیت شیر و خورشید بود. یادم می آید در آن زمان ها، شعارهای بشردوستانه ای در مدارس ما در مورد کمک به هم نوعان داده می شد و شاید اولین بارقه های حضور من در جمعیت به عنوان یک امدادگر به آن زمان برگردد.
از نظر این امدادگر قدیمی، امداد یعنی عشق و امدادگر یعنی عاشق! امدادگر کسی است که قلبش برای کمک به همنوعش می طپد. یعنی کسی که ایثار را سرلوحه فعالیت هایش قرار داده است. گرفتاریِ هم نوعش را که می بیند، رنگ از رخسارش می پرد. امدادگر یعنی بزرگ یعنی بزرگوار. یعنی کسی که در اوج نیاز خویش، فداکارانه به رفع نیاز یک گرفتار می اندیشد و قدم برمی دارد.   
محمدرضا سعیدی با تمام عشق و علاقه ای که به خاطرات قطار امداد دارد، از بم به عنوان فاجعه ای بزرگ تعبیر می کند و می گوید: بم واقعه به شدت دلخراشی بود. صحنه هایی را دیدیم که هیچگاه در ذهن تصور نکرده بودیم. با کسانی روبرو شده بودیم که در چندلحظه همه ی هستیشان را از دست داده بودند و از بین همه ی این آلام، دیدن مادرانی که فرزند از دست داده بودند، برای من سخت ترین شرایط را ایجاد کرده بود. لیکن بر حسب وظیفه و با توجه به آموزش هایی که دیده بودیم، شروع کردیم به عملیات جستجو و نجات در آوار. از زن و مرد گرفته  تا پیر و جوان، کودک و نوجوان، عروسک ها و اسباب بازی هایشان، همه چیز یافت می شد. شیون زنان و فغان مردان، همهمه خویشان و گریه آرام کودکان، آرام از دلهای ما برده بود و کار را برایمان سخت کرده بود. در این میان فقط یاد خدا و توکل بر او بود که آراممان می ساخت و باعث تداوم کار می شد. به هر حال بسیار سخت و جانکاه بود. خدا کند از این بلایا دیگر نبینیم.
از نظر او تلخ ترین حادثه امدادی اش بر می گردد به زلزله بم: در یکی از عملیات های جستجو در بم، خانواده ای 5 نفره را پیدا کردیم که در آن میان نوزادی در آغوش مادر قالب تهی کرده بود. آن صحنه گریه همه ما را درآورد و این تلخ ترین خاطره است که هیچوقت از ذهنم پاک نمی شود.
سعیدی دغدغه ای مهم هم دارد: از همه کسانی که به عنوان نیروی جدید وارد جمعیت می شوند، می خواهم که احترام پیشکسوتان این عرصه را بیش از پیش داشته باشند. به آن ها به عنوان سرمایه جمعیت بنگرند و تا می توانند از تجربیات ایشان استفاده کنند که از قدیم گفته اند: التجربه فوق العلم. و از همه مردم می خواهم که آموزش های امداد و کمک های اولیه را بیاموزند و حوادث را جدی بگیرند و بدانند که حادثه همیشه برای دیگران نیست و همواره در کمین ماست.
 
2
نامش با چادر و اسکان اضطراری گره خورده است، گویی آن ها را برای هم آفریده اند. در طول این سال ها تجربیات فراوان و عمیقی در حوزه اسکان به هم زده و برای خودش و جمعیت هلال احمر خوزستان و حتی کشور یلی شده است. از قشنگی های کلاس داریش همین بس که نکات بسیاری در مورد زندگی، اخلاق، دوستی و ... را می توانی سر کلاس هایش یافته و یاد بگیری. محمدتقی ریسمانسنج از قدیمی های پیشاهنگی قبل از انقلاب و پیشکسوتان عرصه امداد نجات و اسکان! بعد از انقلاب است. با درجه ایثار، شخصیتی افتاده دارد و همیشه لبخند بر لب، در دلهای ما جا کرده است.
ریسمان سنج 58 ساله که زندگی را دوست دارد و با شادی دوستانش شاد و با ناراحتیشان، غمگین است، می گوید: از سال 1350 وارد این تشکیلات شده ام. آغاز فعالیتم برمی گردد به قبل از انقلاب و نهضت پیشاهنگی و جمعیت شیر و خورشید. دلیل اصلی من برای ورود به نهضت علاوه بر علاقه من به کار گروهی و یادگیری مهارت های فردی و اجتماعی، راهنمایی استاد حمید مجدمی بود که آن زمان هم دارای اخلاق بود هم دانش علمی و هم عملیاتی که وجود ایشان برای من بسیار باارزش و الگویی تمام عیار به شمار می رفت. ما یک تیم 5 نفره بودیم. زنده یاد حمید مجدمی لیدر ما، یوسف نژاد یرافی، ناجی رمضان احمدی، محمدرضا سعیدی و من. که بعدها مرحوم الفک ـ خدایش بیامرزد ـ هم به جمع ما وارد شد، البته پس از مرگ مجدمی دچار خلأ شدیم ولی این تیم هنوز هم برقرار است و در عملیات ها و مانورهای مختلف شرکت می کند. پس از انقلاب هم وارد تشکیلات جمعیت هلال احمر شدیم و شروع کارهایمان در زمان سیل های مهیبی بود که در خوزستان اتفاق می افتاد.
او درباره علاقه اش به اسکان اضطراری بیان می کند: بعد از ورود به جمعیت، نمی دانم چه شد و آیا سیاستی بود یا خیر؛ هر کدام از ما ـ تیم 5 نفره ـ به سویی کشیده شدیم. سعیدی به آوار، رمضان احمدی به سیلاب، نژاد یرافی به پشتیبانی، من به اسکان و مجدمی هم که در همه عرصه ها استاد بود. در دوره های آموزشی هم به صورت تخصصی شرکت می کردیم. البته قبل از انقلاب در بحث اسکان و اردو در سازمان پیشاهنگی تجربه زیادی کسب کرده بودیم و اردوهای بسیاری را برگزار کرده بودیم. ولی به هرحال اسکان شد همزاد من و شدیم یار گرمابه و گلستان. من اردوگاه را دوست دارم. چادر را دوست دارم. وقتی وارد چادری می شوم، بوی آن یک حس ویژه ای به من القاء می کند. بدون چادر و اردوگاه زندگی برای من سخت است و این فعالیت ها مختص الان نیست. حتی قبل از انقلاب کمپ هایی برای مسافرین نوروزی برپا می کردیم و در پارک های مختلف اهواز مشغول خدمت به میهمانان استان می شدیم.
این مربی اسکان در خصوص فاصله نگرفتن از جمعیت می افزاید: اگر روزی کسی در ازای خدمت به خلق خدا، انتظار مادی داشت، هیچگاه موفق نخواهد شد. هیچگاه به جمعیت هلال احمر و فعالیتش یه دید مادی نگاه نکرده ام و به جز خدا از هیچ چشمداشتی از کسی نداشته ام. شاید یکی از دلایل اصلی من به عنوان یک امدادگر که سال ها ارتباط خودم را قطع نکرده ام، همین بوده است. من مزد فعالیت هایم و خدمت به مردم را در زندگی خود دیده ام. هم چنین وجود دوستان بسیار خوبی که در جمعیت داشته و دارم، چاشنی ارتباطم شده و جزءِ تعلقات خاطرم به این مجموعه شده است. چه این دوستان فقط به خاطر خدمت در جمعیت حضور پیدا می کنند و مثل من فکر می کنند و چشمداشت مادی ندارند برای همین است که به آن ها وابسته هستم.
 
3
مریم تمیمیان متخصص حمایت های روانی است. او که کارمند رسمی جمعیت هلال احمر خوزستان محسوب می شود، در خصوص اهمیت مقوله مداخلات روانشناختی می گوید: آگاهی از مسائل بهداشت روانی حادثه دیدگان به منظور حمایت های روانی و اجتماعی متعاقب بلا یا در جهت مداخله و برخورد بهنگام، یکی از اولویت های مهم بهداشتی و درمانی است که از گسترش مشکلات و پیامدهای بعدی جلوگیری می کند.
او که در زمان زلزله بم به عنوان امدادگر به مدت یک ماه در منطقه حضور داشته می گوید: در آن سال ها مجموعه ای منسجم برای بحث مداخلات روانشناختی در جمعیت وجود نداشت و نخستین سازماندهی تیم حمایت های روانی و چارت بندی آن در شهر آسیب دیده بم انجام شد. البته باید گفت هنوز هم از تجربیات آن زلزله مهیب استفاده چندانی نشده و دو صد برابر ما، کشورهای دیگر از آن حادثه بهره های فراوان برده اند.
تمیمیان درباره شرایط امروزی حمایت های روانی می افزاید: شرایط این تیم ها بسیار بهتر شده است. دوره های آکادمیک زیادی در جمعیت هلال احمر هم در سازمان امداد و هم در سازمان جوانان برگزار شده و تیم های خوبی هم ایجاد شده است. در حال حاضر تیم های حمایت روانی جای خود را در جمعیت پیدا کرده اند. تیم هایی با شرح وظایف و چارت سازماندهی شده مشخص و البته با آمادگی بالا در جمعیت تشکیل شده که نقطه عطفی در مقوله بهداشت روانی آسیب دیدگان به شمار می رود.
مریم تمیمیان در خصوص لحظه های نخستین حضورش در بم می گوید: از زلزله بم 10 روز گذشته بود که از سوی سازمان امداد و نجات به تیم حمایت روانی که هنوز هم سازماندهی مناسبی نداشت، به ما ابلاغ شد که به منطقه آسیب دیده که با خاک یکسان شده بود، حرکت کنیم. بوی عجیبی در فرودگاه می آمد. می گفتند بوی جنازه هایی است که پس از چند روز پس از زلزله هنوز زیر آوار مانده و در حال فاسد شدن هستند. فرودگاه تا بم 15 کیلومتر فاصله داشت و این بوی خاص از آن فاصله طولانی استشمام می شد. به بم که رسیدم، خرمشهر بعد از جنگ یادم آمد! فضا ناراحت کننده و دلگیرانه بود. فعالیت ما از همان شب در بم آغاز شد.
یکی از خاطره های به یاد ماندنی این امدادگر حمایت های روانی، تکلم یک دختر دانشجو پس از روزها تلاش و کاردرمانی است. او بیان می کند: کسانی که در حوادث آسیب می بینند، تا مدت ها دچار اختلال استرس پس از حادثه می شوند. در این میان برخی از پاسخ ها پس از حادثه هم طبیعی است و تا چند روز نخست نمی توان به طور قاطع در مورد آن ها اظهار نظر صریح کرد. با دختر بچه ای چهار ساله کار می کردیم که تمام خانواده خود را از دست داده بود و برخی از اقوام نزدیکش نیز مفقود شده بودند. این بچه همزمان دچار شب ادراری شده و تکلم خود را از دست داده بود. پس از یک ماه که بنا شده بود تیم جایگزین اعزام شود، سراغ این دختربچه رفتیم. تیم حمایت روانی در طول این یک ماه تلاش بسیاری کرده بودند ولی افاقه نکرده بود. پس از اینکه به او گفتیم که برای خداحافظی آمده ایم و باید با بچه های تیم جدید کار کند، اتفاقی افتاد که همه ما را به گریه انداخت. در این لحظات بود که آن دختر بچه به حرف آمد و به ما گفت: «چرا شما می خواهید بروید؟» بعد از آن بود که از گریه ما متعجب شد و او هم شروع به گریه کرد... شیرینی این گریه توأمان در آن شرایط نابسامان و غمگنانه، هنوز هم در کام من باقی مانده است.
  • مجتبی طحان

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی